ديو از ملک محمد پرسيد،زيباترين چيز در عالم چيست
و پاسخ شنيد؛زيباترين چيزها ،آنيست که دلت پسنديده باشد و دوستش داشته باشد
(بخشي از قصه ي ملک محمد از افسانه هاي آذربايجان که مادربزرگم برايم تعريف مي کرد)
آن سال تبريز سرماي عجيبي را تجربه مي کرد.زمستان 67 بود و من دانشجوي سال اول غروب لبالبي بود.لبالب از يکي از همين پريشاني هايي که عمريست ناگهان جل پلاسش را پهن مي کند و دمار از روزگارم در مي آورد.
پريشاني و دلتنگي و بغضي که عبور سال و زمان هم نتوانست حضور نابه هنگامش را مانع شود.
به ديدن جمشيد (همکلاس و دوست آن سالها)مي رفتم.چهارراه آبرسان بود و يکي از همين آجيلي هايي که اسمشان تواضع است و تو نمي داني کدامشان واقعا همان تواضع معروفند.
آمدم که پول صد گرم تخمه را حساب کنم،ازجيبم کليد و پول خرد و مخلفات ديگر به زمين ريخت.
دولا شدم که جمعشان کنم،تنه ام به ظرف بزرگ پسته خورد.موجي از پسته کف مغازه را فرش کرد.وحشت ونگراني به دلتنگي و بي کسي ملحق شدند.
مرد پا به سن گذاشته اي که صاحب مغازه بود با آرامش شاگردش را صدا زد تا پسته ها را جمع کند.
مشتي پسته هم از آن ميان برداشت و جيب پالتويم را پر کرد و با لبخند گفت؛اولاش سخته،هميشه همين جوره اما عادت مي کني.تبريز هميشه اينقدر سردنيست،تابستوناش خيلي خوبه
گواراترين آبها را حين تشنه ترين تابستان ها خورده ام.شيرين ترين خواب ها را در خسته
ترين شب ها تجربه کرده ام و حالا خوب مي فهمم که ارزش هر گل به اندازه ي عمري است که پايش صرف کرده اي
آقاي تواضع تبريز،فرقي نمي کند که حالا در کجاي جهان و زمان باشي چون من کنج دفترم روز هفدهم دي ماه را به نامت ثبت کرده ام
به نامت که آرامش و اطمينان پناهگاهي گرم در بوران شب زمستاني کوچه ي دلتنگ است
درباره این سایت